سفري با ترانه و نازنين

عاطفه برزين
atkindness@yahoo.com


تازه ماشین خریده بودیم، دراین چند سال هر دو مشغول درس خواندن و جان کندن بودیم، تا این که همسر پرتحصیلات بنده یک پژو صفر خرید! بعد هم تا توانست، مثل ماشین کاراگاه گجت، به همه جای آن چيز آویزان کرد! همان روز اول تلفن همراهش را بخاطر نصب اشتباه سیمهای کارکیت، سوزاند، ولی از رو نرفت، در برگشت از سفری به خارج، موبایل و کارکیت و گوشی کنار راننده‌ای آخرین مدل با خود آورد! بعد هم سیستم صوتی را تقویت و یک دستگاه سی‌دی چنجر برایش نصب کرد. از همه جالبتر این که ریموت کنترل هم خرید که من متحیرم اگر ماشینمان ون یا مینی‌بوس بود چه می‌خواست بکند؟

خلاصه بعد از تصادف اول که در اثر فشار دادن هر ده ثانیه دکمه ای از دکمه‌های ماشین، توسط سرکار آقا و به تبع آن حواس پرتی ایشان بود، برای دومین بار راهی سفر شدیم. هنوز دعای سفر بنده تمام نشده بود که دکمه پخش سی‌دی زده شد!
با شنیدن ترانه‌ای مضحک، ترس از سفر و تصادف و استرس از عواقب فشار دکمه‌های پی‌درپی، فرو نشست.
اولین بار که همسرم ترانه‌ای از ... گذاشت، از انتخاب او واقعا متعجب شدم و در سلیقه او شک کردم. ولی این بار شنیدن آن، آب سردی بود بر دل تفتیده من که این مدت غمهای فراوان دیده بود!

می خرم آن ناز تو، قلب هوس باز تو داره دلم تمنا، تا بشه دمساز تو!

با خود فکر میکردم گاهی اتفاقهای زندگی با موضوعات احمقانه‌ای شروع می شود!

عطر تن تو عطر گلهای یاس لبهای تو شکوفه های گیلاس

چشمای تو چشمه قهر و نازه شبهای تو یک گل نیمه بازه

خبرداری به جای دل تو سینت یه شیطون کوچیک حقه بازه!

مانده بودم به این نوع ترانه چه می‌گویند؟ که آهنگ معروف بعدی شروع شد:

پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت ... برگشتنی ...

قهقهه خنده من، علی و همسرم با چه‌چه خواننده همراه شد!
فکر کردم به این نوع آهنگ باید ترانه کمدی، آبگوشتی پست مدرن گفت که ظاهرا دل آقای ما که همیشه سرش تو اینترنت، مقاله و علم و دانش است را هم بدست آورده، درست مثل دل راننده‌های کامیون! همان وقت دیدم پشت یک کامیون نوشته:

من چقدر گفتم بهت ای آروم جونم نشو پیش چشم من جوم رقیبونم!


حالا نوبت پسرم بود که آهنگ پرجنجال مورد علاقه‌اش را انتخاب کند:

یه روز میام به جستجو فقط به خاطر تو
دنیا رو عاشق میکنم فقط به خاطر تو

بوووم بوووم ته ته تق ...

وای سرم رفت علی! شیشه ماشین داره می‌لرزه، دوباره مثل اون دفعه بابات زیادی می‌پیچه بعد میگه جاده کج بودها! علی کمی ترسید وصدای پخش را کم کرد.

تو عزیز دلمی، تو عزیز دلمی،
گل من ای نازنینم،
تو چشات نشینه شبنم ...

تندتند سی‌دی ها را عقب، جلو می‌برد که یک آهنگ بندری پیدا و به قول امروزیا حال کنه!

آبادان شهر وفاست غروباش چه با صفاست شهر ما شهر خداست
عروس خلیج فارس،

عاشقی تو آبادان مثل عشق تو قصه‌هاست مثل دریای جنوب
تن داغ ماسه‌هاست!

شانه هایم به هوای رقص بندری، بی‌اختیار می لرزید. پنجه‌های دستانم طبق عادت از هم باز می‌شدند و بالا و پایین میرفتند، اما اشک! باز این قطره آشنا از کجا پیدا شد؟

چشمانم دیگر سیاهی جاده را نمی دید، در عروسی شلوغی بودم. موهای صاف و لختم از شرجی هوا کمی مجعد شده بود. بلوز ساتن قشنگی به تن داشتم که با نوارهای زرشکی تزیین شده بود و دامنی به رنگ نوارهای بلوز که دست‌دوز مادر گلم بود.
در گوشه‌ای از باغ، گروه ارکستر نی همبونه و ساز می زدند! هوا پر از گرمای مهر، شور و نشاط بود. شانه‌هایم می لرزید، پنجه‌های دستم از هم باز می‌شدند و بالا و پایین می رفتند، چه شانه‌ها و دستهای کوچکی!
وای چرا روسری بر سر نداری؟ حیایت کو دختر؟ تو که هیچ‌ وقت جلوی نامحرم نمی‌رقصیدی؟

شرجی کار خود را کرده بود، زیر چشمهایم خیس بود. آهنگ عوض شد. ای کاش نوای موسیقی تمام نمی شد، من همچنان کودکی 7 ساله می ماندم و تا ابد بندری می‌رقصیدم. همسر گرامی هم مثل من احساس گرما کرد و کولر را که قبلا یواشکی خاموش کرده بودم با عصبانیت روشن کرد و گفت:
_اگه سردت میشه، دریچه روبه‌روی خودت را ببند. چند بار بگم پنل جلو فقط باید تحت اختیار راننده باشه! عاطفه! با تو هستم!

من که تازه از آبادان و مجلس عروسی بیرون آمده بودم تندتند اشکهایم را پاک و خدا را شکر کردم که ریملم ضد آب است!
_باز از خود راضی شدی؟ ما حقی نداریم؟ اصلا حالا که این طوره منم حق انتخاب دارم.

پنل این بار تحت اختیار من بود. از داریوش و سال سقوط عاطفه اش گذشتم. نمی دانم این عاطفه بیچاره چه گناهی کرده که یا سقوط می کنه یا میشکنه یا ... خیلی هم هنر کنند، سالی یک بار جشن عاطفه‌ها می‌گیرند! ولی هر کی هست، فعلا بغل دست همسر گرامی من نشسته، گرچه او به عاطفه خودش گوش نمی‌دهد اما از زبان داریوش سقوطش را قبول دارد!

مشغول جابه‌جا کردن ترانه‌ها بودم که فریاد علی بلند شد:
_مامان! تو رو خدا همینو بذار، خیلی قشنگه!

دلم برایش سوخت، چرا بيشتر وقتها مثل ما بزرگترا محکوم به شنیدن ترانه‌های حزن‌انگیزه؟
_باشه مامان!

پرنده‌های قفسی عادت دارن به بی‌کسی
عمرشونو بی‌همنفس کز می کنند کنج قفس
...

انتخابش برایم عجيب بود، این هم که غمگين و پرتعمقه! پسر نه ساله‌ای‌ که همیشه بسیار ساده می‌پندارمش، گفت:
_آخه مامان! خیلی قشنگه وقتی میگه:

هرکی بریزه شادونه فکر می کنند خداشونه!

از ذهنم گذشت: درست مثل بعضی از ما آدما که اگر کسی کمی به ما محبت کرد، فکر می کنیم تا ابد بايد برده‌اش باشیم.

برگشتم و به چشمهای نمی‌دانم چه رنگی علی که خاکستری یا شاید میشی است، خیره شدم. زیر لب گفتم: بالاخره نفهمیدم تو عاقلی یا ساده؟

فرقی نداره وقتی ندونی و ببینی غصت می گیره وقتی میدونی و میبینی!

چه زیبا! بازم به علی و انتخابش! به یاد شعری از حزین لاهیجی افتادم که
پروبال ما بریدند و در قفس گشودند چه رها، چه بسته، مرغی که پرش بریده باشد

دیسک بعدی انتخاب خودم بود. همه می‌دانستند که دیگه نوبت منه، پس ساکت نشستند تا من با جان و دل گوش بدم.

ندايی خوش و مستانه، مرا به مسافرتهای زمان بچگی و جاده‌های شمال و رادیوی اون وقتها برد، بعد آرام آرام به زمان دیپلم گرفتن و دزدکی نوار گوش دادن! آخه پدرم مذهبی بوده و هست، درست مثل موسیقی که همیشه حرام بوده و هست! یاد آن روزها به خیر که حتی امکان خرید نوار کم بود و من رادیو بی بی سی گوش می دادم که هر از گاهی ترانه ای پخش می کرد و من ضبطش می‌کردم. وقتی هم سوار ماشین بابا می‌شدم، غرغر می کردم که آخه از بس نوار تواین ماشین نذاشتین، هدش خراب شد! آخ که چقدر دلم می‌خواست یه آواز تو ماشین بابام گوش بدم. تو این خیالات بودم که خواننده خواند:

حیف حیف که عمرم به پای تو هدر شد حیف از جوونیم که با تو بی ثمر شد

متوجه شدم لبهایم با عصبانیت همخوانی می‌کند.
واقعا حیف از جوانیم، جوانی قشنگ و نازی که من چیز زیادی از آن نفهمیدم! چون خیلی زود آقا تک و تنها به خواستگاریم آمد! تازه دیپلم گرفته بودم، داشتم رنگ و آبی می‌گرفتم و چون خیلی لاغر بودم، انگار تازه داشت آب زیر پوستم می‌رفت. او از بستگان شهرستانی نسبتا دورمان بود که جد بزرگ مشترک با من داشت. از همان اول همه کارهایش عجیب و غریب بود، حتی خواستگاری کردنش! چون یک روز سر سفره نشسته بودیم که او تعریف کرد:

-خاله‌ای در یزد دارم که حتی جلوی دامادش هم حجاب دارد، روزی در یزد سر سفره، داماد خاله ام با هیجان مویی را از بشقاب غذایش در آورد و گفت :بالاخره موی مادر زنم را دیدم! و بعد از گفتن این ماجرای بی‌نمک، مویی در دست گرفت و گفت من هم این مو را دیدم! من از همانجا ماستها را کیسه کردم و فهمیدم قضیه آمدنش به شهر و خانه ما در آن عید نوروز چیست. اما شش ماه بعد سر سفره عقد بودم، آنهم درست زمان پذیرش قطعنامه و انتهای جنگ!و ما جنگی را آغاز کردیم که پنداری پذیرش هیچ قطعنامه ای پایانش نخواهد داد!

او عاشق بود و همان روز خواستگاری گفت :
"من تو را دوست دارم و به دستت خواهم آورد!"
خواستم با دهن‌کجی به او بگویم کور خوندی، ولی همان وقت مادرم صدایم زد و حسرت آن دهن کجی بر دلم ماند! آخر تصورمن از عشق درست مثل حالا چیز بسیار مقدس و رویایی بود و هیچ کدام از این تظاهرها را نشانه‌های عشق نمی‌دانستم و من هرگز نفهمیدم عاشق او شدم یا نه؟! ولی به خاطر دارم که هرچه در آن مباحثه خواستگاری برایش گفتم یا آنقدر ثقیل و متفکرانه به نظرش آمد یا خیلی مرا دست کم گرفته بود که گفت:
"اینها که می‌گویی حرفهای خودت نیست" و همین دست کم گرفتنها آغازی شد بر جنگهای بدون پذیرش قطعنامه ما.

به هر حال آنچه باعث کشش من به او شد، قدرت او در یافتن بود و علاقه شدید او به علم و تکنولوژی و من هم منتظر داشتن تکیه گاهی محکم و عاقل برای رسیدن به اهدافی بودم که سستی و بی‌ارادگی‌ام مانعش بود، اما نمی دانستم همین عشق او به علم، بلای جانسوز زندگیم می شود!

صدای جانبخش خواننده همچنان روح خسته‌ام را قلقلک می‌داد:

اول آشناییمون حرفا چه شاعرانه بود
نگاه تو تو چشم من چه پاک و صادقانه بود
اول آشناییمون عزیز و دردانه بودم
تو چشم مست عاشقت گوهر یکدانه بودم
حالا چی هستم واسه تو ؟
حالا کی هستم واسه تو؟
یه جام خالی از شراب؟
شکستنی مثل حباب!

متوجه شدم به همراه خواننده فریاد میزنم:

اول آشناییمون
برای تو راز بودم شعر بودم شور بودم الهه ناز بودم!
اول آشناییمون
واسم یه پروانه بودی من همه سادگی وتو عاشق و دیوانه بودی
...

آقا اعتراضی به فریادهای من نداشت، خود می‌دانست چقدر مقصر است. او که در صفحه اول پایان نامه کارشناسی ارشدش نوشت: تقدیم به همسرم که افروخت تا روشنی فرارویم باشد! حالا سکوت کرده بود. می‌دانست در آن چند سال با وجود دوری از خانواده و دانشجو بودن و بارداری و بعد داشتن فرزند کمک چندانی به من نکرده بود. گرچه من علی‌رغم همه این مشکلات جزء فعالترین دانشجویان بودم، اما مجبور به گرفتن دو ترم مرخصی شدم!

هیچ وقت التماس استاد مرحومم خانم پوررضوان را فراموش نمی کنم که گفت: بگذار این دختر بااستعداد ما مرخصی نگیره و عقب نمونه. کمکش کن، کمی بچه را نگهدار، کمی همراهش باش و ... اما او با غرور همیشگیش گفت: من برای خودم مشکلات بزرگی دارم! همسرم اگر از مشکلات من کم نمی کند اجازه نمی‌دهم بیشترش کند، اگر لازم باشد درس هم نباید بخواند!
آن مادر مهربان تا ترم آخر هر بار مرا می دیدید می‌گفت: عاطفه جون عجب شوهر مغرور و لجبازی داری! هنوز همانطوره؟ و من به قول همکلاسی‌هایم چقدر وانمود می‌کردم خوشبختم و صورتم را با سیلی تظاهر سرخ نشان می‌دادم.

در نهایت چند سال بعد از فارغ‌التحصیلی با معدل 17 در حالی که علی پنج ساله بود، خواستم کار کنم تا همه ذوق و شوق و نیروهای جوانیم را صرف کاری کرده باشم که تعریف شده باشد و نه مثل کارهای خانه تعریف نشده وتکراری!اما بماند که او چه کرد و چه گفت و علی بهانه ای شد که کارم را با فشار او رها کنم و تا امروز خانه نشین اوامر او بمانم و هر وقت که به یاد جمله" تقدیم به او که افروخت ... "می‌افتم ، آن را ریشخندی به تمام صبوریهایم می بینم.

با همین افکار سراغ شخصیت اصلی داستانم رفتم. برای او هم همین اتفاق افتاده بود. نازنینی که طعم عشق در زندگی زناشویی را نیافته بود و اکنون ...

روزی که ما به هم آشنا شدیم چه خوب بود
مثل این روزا نبود یه روز بی غروب بود
اما وقتی دلامون از هم بی خبرشد
سینمون مثل کویر تشنه و تشنه تر شد
دیگه اون روزا گذشت زندگی همینه
غنچه دیگه وا نمیشه تو کویر سینه
دیگه نگو دوستم داری باورم نمیشه
تواون نبودی که با من بمونی همیشه

باز اشک جاری شد، فریادها بالا رفت که دیگر فریاد نبود، جیغی بود که حنجره را می خراشید و شیشه‌ها را می لرزاند.

از گذشته حرف نزن که دلم تنگه هنوز
بعد تو عشق دیگه نیست
یا اگه هست واسه من پرنیرنگه هنوز
دیگه نگو ...

نمی‌دانم در آن لحظه‌های پرفریاد من و ترانه، حواس آقا پرت شد یا احساساتش جریحه‌دار که دیدم با 120 تا سرعت به کامیونی نزدیک می‌شویم که با 60 تا سرعت جلوی ما آرام و با طمانینه می رفت.
آهسته گفتم: داری چی کار می‌کنی؟!
وقت برای کم کردن سرعت نبود، به تندی از کامیون سبقت گرفت و گفت: اصلا متوجه نبودم، چون حواسم به علائمی بود که راننده عقبی برام می فرستاد.
گفتم: آخه بنده خدا! راننده عقبی فهمید که تو با سرعت داری به عقب کامیون می زنی، خواسته راهنماییت کنه! اون متوجه شد تو نشدی؟
از بس کمرم را محکم در پشتی صندلی فشار دادم، شکمم چسبید به کمرم. در این فکر بودم که ای کاش دوباره ترانه طنزی به دادم می‌رسید، ولی گرسنگی و خستگی باعث شد کمی استراحت کنیم و چیزی بخوریم.
بعد از آن برای این که ریخت کامیونها و فشار دادن پیاپی دکمه های ماشین را نبینم، عقب نشستم و ریموت کنترل را فاتحانه دردست گرفتم.
دیگر نازنین قصه‌هایم بودم. خودم را جای آن زن مغرور بیچاره گذاشته بودم. کسی که در عین داشتن غروری سنگین و هوشی سرشار، ساده و صادق بود. کسی که همسر سابقش آنقدر زار و ذلیل و همه توانائیهایش راخرد کرده بود که دیگر امیدی به بر پاشدن نداشت. پرنده‌ای خسته از تکرار که سوت صیادی را به خیال چه چهی عاشقانه باور کرده بود! صیادی که از همان ابتدا سراپا گوش بود و تمام حرفها و دردهای زن را شنیده بود.

خواننده همچنان می‌خواند و من دراز کشیده بودم. او به خیال این که من خوابم صدای پخش را کمتر کرد، اما ترانه را تغییر نداد، گویی خودش هم لذت می‌برد.


دلم گم شده پیداش می کنم من
اگه عاشقشه وای به حالش
رسواش می کنم من
توکه قدر وفامو ندونستی
می شد یه رنگ بمونی نتونستی
...

نازنین روزهایی را به یاد می‌آورد که می‌پنداشت عاشق شده، آن روزها به شانه‌هایی محتاج بود که یک عمر جای خالیشان را احساس کرده‌بود.

تو مثل قله های مه گرفته منم این ابر دلتنگ زمستون
دلم می خواد بزارم سر رو شونت ببارم نم نم دلگیر بارون

دیسک عوض شده بود، ولی من متوجه نشده بودم!

تو تنها تکیه‌گاهی برای خستگیهام تو میدونی چی میگم تو گوش می‌دی به حرفام

نازنینم وقتی دید یار کمی گوش بوده و کلی هوس، منطق شیداییش گل کرد! فهمید که او هم عاشقی واقعی نیست که عاشق لحظه‌های با دنیا بودن است!

هیچ کس با دل آواره من لحظه ای همدل و همراز نبود
هیچ شهری به من سرگردان در دروازه خود را نگشود
پای من خسته از این رفتن بود قصه ام قصه دل کندن بود
دل به هر کس که سپردم دیدم راهش افسوس جدا ازمن بود!

او می‌خواند. صدا و خاطره زیبایش، آرامش کلام و ملودی آرام ولی جان‌افزایش مرا با خود به داستان زاده خودم برد ...

آنجا که زن عاشقانه به عشقش می گوید: خدايا از كي شروع شد واقعيت لبخند عشق؟ خدايا اين چه لطفي بود كه همه الطاف را بيرنگ كرد.

تو از كدام رايحه‌ای كه همه شامه زندگيم را پركردي؟ دست كدامین فرشته‌ای كه اين همه آرام و مطمئن دستهايم را گرفتي، بردی، رفتی! رسیدی به تمام آرامش دنیا!

از روال آمدن این ترانه ها پشت سر هم و ارتباطشان با زندگی من و نازنین متعجب بودم !
می‌بخشمت دوباره اما چه فایده داره؟
بازم توی هوس باز میری به یک اشاره
با قلب عاشق من نمیدونی چه کردی
میری اما دوباره نرفته برمیگردی!

با خود گفتم اگر جای نازنین بودم او را می‌بخشیدم؟ به خود جواب دادم: بخشش برای کسی است که ارزشش را دارد، تازه برگشتش چه سود چون آن مرد عنکبوتی است که فقط تار تنیدن می‌داند، تار علم و دانش، تیپ و قیافه، اخلاق خوب یا فریبنده و یا حتی توانائی جنسی، تارهایی هستند که همه آدمهای عنکبوتی از آن استفاده می‌کنند. پس انسان عنکبوتی داستانم را رها می‌کنم زیرا معتقدم ‌باید رنگ و وارنگ دنیا را در بی‌رنگی تار و پودش لذتجویی کند، چون جز این راهی ندارد، عادت تمام وجودش را گرفته و فقط مرگ او را از تنیدن و هوسهایش جدا می‌کند.

با اینکه نگاهت خیلی مهربون بود
با اینکه کلامت آرامش جون بود
صحبتت با من اما حواست پیش اون بود
احساس قشنگت مال دیگرون بود
اینکه تو با یک نگاه داشتی دو نشونه
واسه غرور نشکستنیم خیلی گرون بود
خیلی گرون بود!

خوب دستتو خوندم
خوب کودک احساسمو از خواب پروندم
گل کاشتم و خود روتوی آتیش ننشوندم
حالا که روزگار اینچنینه
اگه تنها باشی بهترینه!

دیگر نازنین من حرفی برای گفتن نداشت. ترانه‌سرا حرفهای دل او را زده بود و نازنین بهترین کار را کرده بود. رهایی از بندهای عنکبوتی ضعیف که بدون تار هیچ قدرتی نداشت.

به تهران نزدیک می‌شدیم. غروب بود و من تمام لحظات سفر را مرور می‌کردم. گویی زندگی خود و داستانهایم را ورق می‌زدم که همیشه با اضطرابی گس شروع میشد. درست مثل آغاز یک سفر پس از تجربه تلخی مانند یک تصادف! مثل شروع زندگی با کسی که درست نمی‌شناسی! مانند حسی تخریب شده که در معرض عشقی نو قرار گرفته و می‌خواهد به سرعت تمام روحش را بیدریغ تقدیم کند!

که در این سفر شادی و طنز هم هست، مثل شنیدن ترانه‌ای شاد و مضحک و در این راه، ترس هم هست، ترس از تصادف یا بیراهه رفتن و گم شدن! ترس از نیستی و یا مجروح شدن که بدتر از مردن است! در این سفر غم نیز هست، که انگار دوستی فناناپذیر و همیشه همراه است، که اگر او نبود شیرینیهای سفر زندگی هرگز مزه‌ای نداشت.

سفر تمام شد. به خانه رسیدیم. اما من و نازنین در میانه راه ماندیم، ماندیم تا تصمیم بگیریم که خود
برویم یا بگذاریم دیگران مارا ببرند؟! ماندیم تا بیشتر بیاندیشیم که حسرت لحظات از دست داده را ببریم یا برای لحظه‌هایی بهتر داشتن شتاب کنیم؟! ماندیم تا دیگر سست و بی‌اراده نمانیم و ادامه سفر زندگی را با تجربه‌ای که آسان بدست نیآورده بودیم، ادامه دهیم.

درچند قدمی خانه، این ترانه عرفانی گوش دلم را پرکرد و تصمیمم را راسختر ...

یاد آن عهد که در بحر سفر می کردم
در دل سنگ به فریاد اثر می کردم
چون صدف قطره اشکی که به من میدادند
می زدنم بر لب خود،مهر وگوهر می کردم
گرچه دنباله رو قافله دل بودم
خفتگان را به سر خاک خبر می کردم
ای خوش آن عهد که در مصر وجود از هستی
یوسفی بود به هرجای نظر می کردم!
یاد عهدی که به اکسیر قناعت صائب
زهر اگر قسمت من بود شکر می کردم!

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30942< 24


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي